👉❤👈

👉👉👉programming👈👈👈

(((:

حبیب آقا، نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است و نه سیگار برگ بر لب گذاشته است و کلاه کج بر سر
نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است و نه ولنتاین میداند چیست
اما صدیقه خانوم که مریض شد شبها کار میکرد و صبح ها به کار خانه میرسید
در چشمانش خستگی فریاد میزد، خواب یه آرزو بود.اما جلوی بچه ها و صدیقه خانوم ذره ای ضعف نشون نمیداد
حبیب آقا عشق را معنا میکرد، نمایش نمیداد...
05 Farvardin 95 ، 12:58 ۴۳ نظر موافقین ۲۸ مخالفین ۱
4jok 😃😃

امسال ایتالیا😍(:

ادامه مطلب...
19 Esfand 94 ، 18:43 ۳۴ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۲
4jok 😃😃

do what you say

آموزش زبان با داستان 

دوست داشتین بخونین(((: 😊


Do What You Say. :

Once, a poor and lonely old man lived in a small village. Many a times, he would say, "I have no family. It would be better if I was dead."

Every morning, he went to the forest. He would cut some trees and gather the woods in a bundle. Then he would sell it in the market. With his earned money, he would eat some food at a small food stall.

Once, he had high fever. But he still went to work because if he would not go, then he would not get the money for food and medicine. As he was carrying back the bundle of woods, he again said, "I have no one to help me. I wish Yamraj takes me away."

Yamraj, the Lord of Death was passing by. He heard the old man's voice. So he appeared before the old man and asked him to accompany him to Heaven with him. But the old man got scared and said,' "Oh! I was only asking for some help." Yamraj helped the old man to carry the bundle and thought with a smile, "He does not believe in doing what he says."

هر آنچه میگویی انجام بده

روزی روزگاری، مردی فقیر و تنها در روستایی زندگی میکرد. برای دفعات زیادی میگفت: من هیچ خانواده ای ندارم. بهتر بود که مرده بودم.

هر روز صبح به جنگل می رفت و تعدادی درخت قطع میکرد و چوبهایش را جمع آوری میکرد. سپس این چوبها را در بازار میفروخت. با پولی که بدست می آورد، مقداری غذا در غرفه ی مواد غذایی میخورد.

روزی او تب شدیدی داشت. با این وجود به سوی کار رفت چون اگر نمیرفت، نمیتوانست برای غذا و دارو پول بدست بیاورد. وقتی داشت چوب ها را برمیگرداند، دوباره گریه کرد و گفت: من کسی را ندارم که به من کمک کند. آرزو میکنم عزرائیل بیاید و مرا با خود ببرد.

عزرائیل، فرشته ی مرگ داشت از آنجا رد میشد. او صدای مرد پیر را شنید. بنابراین جلوی وی ظاهر شد و از وی خواست که او را به سمت بهشت همراهی کند. اما مرد پیر ترسید و گفت: اوه من فقط درخواست کمک نمودم. عزرائیل به مرد کمک نمود تا چوبها را جابجا کند و با لبخندی با خود فکر میکرد: او به آنچه که میگوید اعتقادی ندارد.


17 Esfand 94 ، 19:36 ۱۴ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
4jok 😃😃

........

دریافتlove you forever
10 Esfand 94 ، 12:56 ۳۴ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰
4jok 😃😃

کدوم

24 Bahman 94 ، 19:43 ۴۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
4jok 😃😃