حبیب آقا، نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است و نه سیگار برگ بر لب گذاشته است و کلاه کج بر سر
نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است و نه ولنتاین میداند چیست
اما صدیقه خانوم که مریض شد شبها کار میکرد و صبح ها به کار خانه میرسید
در چشمانش خستگی فریاد میزد، خواب یه آرزو بود.اما جلوی بچه ها و صدیقه خانوم ذره ای ضعف نشون نمیداد
حبیب آقا عشق را معنا میکرد، نمایش نمیداد...